از اينجا تا همه جا سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 14:46 :: نويسنده : جابر اصلاحي
سلام امروز میخوام یکی از خاطرات دوران پیش دانشگاهی مو تعریف کنم.یه روز ما دو ساعت آخر شیمی داشتیم با استاد عزیزم آقای قانعی که داداششون هم عربی تدریس میکردن و یه پیکان داشت.زمستون بود و بارون زده بود .نا گفته نمونه که آقای قانعی شیمی یه کوچه پایین تر از ما زندگی می کردن.من و چندتا از دوستام به در خروجی مرکز که یه لنگه ش بیشتر باز نبود نرسیده بودیم که صدای بوق ماشین آقای قانعی منو متوجه خودش کرد تا نیگاه کردم دیدم که آقای قانعی شیمی اشاره میکنه به من اما چون شیشه ها بالا بود من نفهمیدم چی میگه ولی فکر کردم منظورش اینه که چون هوا سرده برم سوار شم .حالا ما هم هی پیش بچه ها جو گرفته بودم تعارف تیکه پاره میکردم که:"آقا ممنون! .راضی به زحمت شما نیستیم .بفرمائید شما. مزاحمتون نمیشیم.راهی نیست میریم با بچه ها".در این حین هم مدام آقا قانعی شیمی اشاره میکرد .حالا منم نیشم تا بیخ گوشام باز که آقا قانعی شیمی شیشه رو داد پایین و گفت :"اصلاحی مگه با تو نیستم!میگم درو باز کن بریم بیرون .چی میگی هی با خودت؟"در کمتر از نیم ثانیه نیشم که بسته شد هیچ در مرکزم باز کردم و آقایون قانعی رفتن.این ملت حالا بخند کی بخند.خدا اینجور ضایع شدنو نصیب گرگ بیابون نکنه . نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
|||||
![]() |